پیرمردی صبح زود از خانهاش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد میشدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند. پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند سپس به او گفتند: باید ازتو عکسبرداری شود تا جایی از بدنت آسیب ندیده باشد. پیرمرد غمگین شد و گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست. پرستاران از او دلیل را پرسیدند.
پیرمرد گفت...
زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا میروم و صبحانه را با او میخورم. نمیخواهم دیر شود!
پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر میدهیم. پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمیشناسد!
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او میروید؟ پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت: اما من که میدانم او چه کسی است...!
کاش می شد عشق را باور کنیم
کاش می شد زندگی را از سر کنیم
کاش می شد بی خبر آن سوی باغ
یک غزل همپای گل از بر کنیم
یک شب از دیدار حسرت بگذریم
عشق را مرگ همصحبت کنیم
شاخه ی تردید را پایین کشیم
برگهای ﯾﺄس را پرپر کنیم
یا که می شد در تمام سادگی
عزم یک باریدن دیگر کنیم
لحظه ای در ساحل سرد خیال
گونه ها را زیر باران تر کنیم
گاه گاهی مثل باران بهار
برگ را سر شار نیلوفر کنیم
اکنون که اینجا شلوغ است این نامه را می نویسم
از گریه ها گذشته از خنده ها می نویسم
در این حوالی غریبم راهی به جایی ندارم
تنها تو را می شناسم ، تنها تو را می نویسم
عطر نگاه تو جاییست در کوچه های خیالم
یاد تو می افتم ای دوست از عشق ما می نویسم
با اینکه در لحظه هایم جای عبور تو خالیست
تکرار نام تو زیباست از ابتدا می نویسم
اینجا برای سرودن دیگر مجالی نمانده
چشم انتظار تو هستم تا انتها می نویسم
زتن پوش غمها هراسی ندارم
که غیر از محبت لباسی ندارم
من از عطر زلف تو مستم همیشه
نیازی به گلبرگ یاسی ندارم
چنان برده ای دل ز دستم که گویی
دگر تا قیامت حواسی ندارم
اگر چه شکستی غرور دلم را
زسنگ ملامت هراسی ندارم
گرفتی زمن روح عاشق شدن را
ولیکن دل نا سپاسی ندارم
بیا باورم کن که بی خود ز خویشم
که خبر این دگر التماسی ندارم
نمی دانم تو را چه بنامم !
تندیسی از عشق ... گنجینه ی مهر ... مظهر مهرو وفا ...
آخر تو را چه بنامم ؟؟؟
بدان آن روز که تو را شناختم مانند روزی بود که پای به عرصه ی جهان گذاشتم . آن روز از بهترین روزهای عمرمن بود . نمی دانم خاطره ی آن روز را با چه مرکبی در دفترچه خاطراتم جاودانه سازم نمی دانم به چه سخنی و لفظی به تو بگویم
" دوستت دارم ! "
کاش می دانستی که چقدر محتاج صدایت هستم همان صدای همیشگی که گاه پر از فریاد و گاه دلنشین تر از صدای آب است . بی تو بودن سخت است و در کنار ثانیه های خالی از لطفم فقط یاد توست که می درخشد . در حیم عاطفه ها ، فاصله ها شکستنی ترند و بدان در محدوده ی بخشش نگاه ها دلچسب تر .
مهربان نگذار فاصله ها بیش از این دلم را به کویر نشانند .
دیگه طاقت ندارم همه تو رو طلب کنند از آتیش عشق تو یا بسوزن یا تب کنند مگه من مرده باشم که بزارم چند تا دیگه روزشون رو به هوای دیدن تو شب کنند
" وصیت می کنم وقتی که مردم "
" مرا در شهر عشق تنها نذاری "
" به جای سنگ مرمر بر مزارم "
" درخت لیلی و مجنون بکاری "
... ]صدای پایمان برای کوچه ها آشناست ولی پرنده ها [...
...] با حضورمان غریبه اند [...