عاشقانه
   ...


پیرمردی صبح زود از خانه‌اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد می‌شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند. پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند سپس به او گفتند: باید ازتو عکسبرداری شود تا جایی از بدنت آسیب ندیده باشد. پیرمرد غمگین شد و گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست. پرستاران از او دلیل را پرسیدند.
پیرمرد گفت...
زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می‌روم و صبحانه را با او می‌خورم. نمی‌خواهم دیر شود!
پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می‌دهیم. پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمی‌شناسد!
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می‌روید؟ پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت: اما من که می‌دانم او چه کسی است...!




نوشته شدهسه شنبه 24 آبان 1390برچسب:, توسط Bahare

کاش می شد عشق را باور کنیم

کاش می شد زندگی را از سر کنیم

کاش می شد بی خبر آن سوی باغ

یک غزل همپای گل از بر کنیم

یک شب از دیدار حسرت بگذریم

عشق را مرگ همصحبت کنیم

شاخه ی تردید را پایین کشیم

برگهای ﯾﺄس را پرپر کنیم

یا که می شد در تمام سادگی

عزم یک باریدن دیگر کنیم

لحظه ای در ساحل سرد خیال

گونه ها را زیر باران تر کنیم

گاه گاهی مثل باران بهار

برگ را سر شار نیلوفر کنیم




نوشته شدهشنبه 21 آبان 1390برچسب:, توسط Bahare
   شلوغ


اکنون که اینجا شلوغ است این نامه را می نویسم

از گریه ها گذشته از خنده ها می نویسم

در این حوالی غریبم راهی به جایی ندارم

تنها تو را می شناسم ، تنها تو را می نویسم

عطر نگاه تو جاییست در کوچه های خیالم

یاد تو می افتم ای دوست از عشق ما می نویسم

با اینکه در لحظه هایم جای عبور تو خالیست

تکرار نام تو زیباست از ابتدا می نویسم

اینجا برای سرودن دیگر مجالی نمانده

چشم انتظار تو هستم تا انتها می نویسم




نوشته شدهشنبه 21 آبان 1390برچسب:, توسط Bahare

زتن پوش غمها هراسی ندارم

که غیر از محبت لباسی ندارم

من از عطر زلف تو مستم همیشه

نیازی به گلبرگ یاسی ندارم

چنان برده ای دل ز دستم که گویی

دگر تا قیامت حواسی ندارم

اگر چه شکستی غرور دلم را

زسنگ ملامت هراسی ندارم

گرفتی زمن روح عاشق شدن را

ولیکن دل نا سپاسی ندارم

بیا باورم کن که بی خود ز خویشم

که خبر این دگر التماسی ندارم




نوشته شدهشنبه 21 آبان 1390برچسب:, توسط Bahare

 

میان قاب پاییزم چرا عکس بهاران سوخت ؟!
چرا درخشکی قلبم حریم پاک باران سوخت ؟!
ترکها خورده بغض تنگی این قبرها آخر ...
چرا دریای خونین سرشت سوگواران سوخت ؟!
تب یک داغ بر یک دل کفایت می کند ... دیگر ...
چرا سر تا پای پیکر این داغداران سوخت ؟!
شب هجر تو و من را فقط شمعی سحر می کرد
چرا پروانه با یادش میان لاله زاران سوخت ؟!
و او جاری شده در شعله اش حالا ... چرا زیبا ... ؟!
چرا تنها امید وصل ما در سوز هجران سوخت ؟



نوشته شدهشنبه 21 آبان 1390برچسب:, توسط Bahare

نمی دانم تو را چه بنامم !

                                  تندیسی از عشق ... گنجینه ی مهر ... مظهر مهرو وفا ...

آخر تو را چه بنامم ؟؟؟

بدان آن روز که تو را شناختم مانند روزی بود که پای به عرصه ی جهان گذاشتم . آن روز از بهترین روزهای عمرمن بود . نمی دانم خاطره ی آن روز را با چه مرکبی در دفترچه خاطراتم جاودانه سازم نمی دانم به چه سخنی و لفظی به تو بگویم

                                                                                 " دوستت دارم ! "

کاش می دانستی که چقدر محتاج صدایت هستم همان صدای همیشگی که گاه پر از فریاد و گاه دلنشین تر از صدای آب است . بی تو بودن سخت است و در کنار ثانیه های خالی از لطفم فقط یاد توست که می درخشد . در حیم عاطفه ها ، فاصله ها شکستنی ترند و بدان در محدوده ی بخشش نگاه ها دلچسب تر .

                                                                مهربان نگذار فاصله ها بیش از این دلم را به کویر نشانند .




نوشته شدهسه شنبه 10 آبان 1390برچسب:, توسط Bahare
   طاقت


دیگه طاقت ندارم همه تو رو طلب کنند

از آتیش عشق تو یا بسوزن یا تب کنند

 

مگه من مرده باشم که بزارم چند تا دیگه

روزشون رو به هوای دیدن تو شب کنند

 

 




نوشته شدهدو شنبه 2 آبان 1390برچسب:, توسط Bahare
   وصیت


" وصیت می کنم وقتی که مردم "

" مرا در شهر عشق تنها نذاری "

 

" به جای سنگ مرمر بر مزارم "

" درخت لیلی و مجنون بکاری "

 

... ]صدای پایمان برای کوچه ها آشناست ولی پرنده ها [...

...] با حضورمان غریبه اند [...

 




نوشته شدهدو شنبه 2 آبان 1390برچسب:, توسط Bahare
.: Weblog Themes By www.NazTarin.com :.