عاشقانه

پیرمردی صبح زود از خانه اش بیرون آمد.پیاده رو در دست تعمیر بود به همین خاطر در خیابان شروع به راه رفتن کرد که ناگهان یک ماشین به او زد.مرد به زمین افتاد.مردم دورش جمع شدند واو را به بیمارستان رساندند. پس از پانسمان زخم ها، پرستاران به او گفتند که آماده عکسبرداری از استخوان بشود.پیرمرد در فکر فرو رفت.سپس بلند شد ولنگ لنگان به سمت در رفت و در همان حال گفت:"که عجله دارد ونیازی به عکسبرداری نیست" پرستاران سعی در قانع کردن او داشتند ولی موفق نشدند.برای همین از او دلیل عجله اش را پرسیدند. پیر مرد گفت:" زنم در خانه سالمندان است.من هر صبح به آنجا میروم وصبحانه را با او میخورم.نمیخواهم دیر شود!" پرستاری به او گفت:" شما نگران نباشید ما به او خبر میدهیم. که امروز دیرتر میرسید." پیرمرد جواب داد:"متاسفم.او بیماری فراموشی دارد ومتوجه چیزی نخواهد شد وحتی مرا هم نمیشناسد." پرستارها با تعجب پرسیدند: پس چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او میروید در حالی که شما را نمیشناسد؟"پیر مرد با صدای غمگین وآرام گفت:" اما من که او را مي شناسم



 

 




نوشته شدهجمعه 21 بهمن 1390برچسب:, توسط Bahare
  


هی می دانی؟ می گویند رسم زندگی چنین است...

می آیند...می مانند...عادت می دهند...و می روند.

و تو در خود می مانی و تو تنها می مانی

راستی نگفتی رسم تو نیز چنین است؟...مثل همه فلانی ها؟؟




نوشته شدهپنج شنبه 13 بهمن 1390برچسب:, توسط Bahare

عمری در اقیانوس عشق او نشستم
در انتظارش موج دریا را شکستم


گاهی به طوفان بلا خود را سپردم
گاهی به ساحل در هوای او نشستم


عشقش زده اتش به اعماق وجودم
عاشق ترینم من به عالم، تا که هستم


رازی به دل دارم که افشا مینمایم
بعداز خدا او را به دنیا میپرستم


دانم که اید از فراسوها ز رویا
میگیرد از روی محبت هر دو دستم را

 




نوشته شدهچهار شنبه 5 بهمن 1390برچسب:, توسط Bahare
   تبر


به هیزم شکن ماهری کاری دریک کارخانه بزرگ چوب پیشنهاد شد و اون قبول کرد .حقوق پیشنهادی و همه شرایط کار فوق العاده بود و به همین خاطر هیزم شکن عزمش رو جزم کرد که تمام تلاشش رو بکنه و کار رو به نحو احسن انجام بده . کارفرما یه تبر بهش داد و بعد هم اونو به محل کارش برد.

روز اول 15 تا درخت رو انداخت. کارفرما برای کار خوبش ازش تشکر کرد و بهش گفت که همینطوری ادامه بده... این تشویق باعث شد هیزم شکن تو کارش انگیزه بیشتری پیدا کنه
روز بعد هیزم شکن بیشتر تلاش کرد ولی این بار 10 تا درخت رو انداخت
روز سوم حتی از روز دوم هم بیشتر سعی کرد ولی فقط 7 تا درخت رو تونست قطع کنه
هر روز که میگذشت تعداد درختها کمتر میشد


با خودش گفت حتما دارم قدرتمو از دست میدم
رفت پیش کارفرما و بهش گفت که چی شده و اینکه چقدر ناراحته
کارفرما گفت: آخرین بار کی تبرتو تیز کردی؟
هیزم شکن گفت: تیز؟؟؟ وقت نداشتم تیزش کنم! سرم گرم قطع کردن درختا بود !!!

گاهی تو زندگی لازمه که یه کم وایسیم و نگاهی به خودمون و داشته هامون بندازیم.. چیزایی که داریم همیشه کافی و کامل نیستن . کلید موفقیت اینه که هر چند وقت یه بار تبر وجودمونو تیز کنیم




نوشته شدهچهار شنبه 5 بهمن 1390برچسب:, توسط Bahare

دانشجویی سر کلاس فلسفه نشسته بود. موضوع درس درباره خدا بود. استاد پرسید آیا در این

کلاس کسی هست که صدای خدا را شنیده باشد؟ کسی پاسخ نداد. استاد دوباره پرسیدآیا در

این کلاس کسی هست که خدا را لمس کرده باشد؟ دوباره کسی پاسخ نداد. استاد برای

سومین بار پرسید: آیا در این کلاس کسی هست که خدا را دیده باشد؟ برای سومین بار هم

کسی پاسخ نداد. استاد با قاطعیت گفتبا این وصف خدا وجود ندارد. دانشجو به هیچ روی با

استدلال استاد موافق نبود و اجازه خواست تا صحبت کند. استاد پذیرفت. دانشجو از جایش

برخواست و از همکلاسی هایش پرسید: آیا در این کلاس کسی هست که صدای مغز استاد را

شنیده باشد؟ همه سکوت کردند. آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را لمس کرده

باشد؟ همچنان کسی چیزی نگفت. آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را دیده باشد؟

وقتی برای سومین بار کسی پاسخی نداد، دانشجو چنین نتیجه گیری کرد که استادشان مغز

ندارد




نوشته شدهچهار شنبه 5 بهمن 1390برچسب:, توسط Bahare
  


دلم هوایش می کند

شاید هنوز یک بوسه در لبهایش باقی مانده باشد

و کس چه می داند و

چه بسا آن بوسه را برای من نگه داشته باشدش

شاید هنوز یک آغوش در سینه اش باقی مانده باشد

کس چه می داند و

چه بسا آنرا برای من نگه داشته باشدش

آنقدر کار کشیده از دلش

رنگی نمانده بر آن

درونش خالی از هزاران پر شده است

و با این همه،دلم هوایش می کند




نوشته شدهچهار شنبه 5 بهمن 1390برچسب:, توسط Bahare
.: Weblog Themes By www.NazTarin.com :.