یک روز یک فقیری نالان و غمگین از خرابه ای رد می شد و کیسه ای که کمی گندم در آن بود بر دوش خود می کشید تا به کودکانش برساند و نانی از آن درست کنند شب را سیر بخوابند
در راه با خود زمزمه کنان می گفت : ” خدایا این گره را از زندگی من بازکن ”
همچنان که این دعا را زیر لب می گذارند ناگهان گره کیسه اش باز شد و تمام گندم هایش بر روی زمین و درون سنگ و سوخال های خرابه ریخت
عصبانی شد و به خدا گفت :” خدایا من گفتم گره زندگی ام را باز کن نه گره کیسه ام را ”
و با عصبانیت تمام مشغول به جمع کردن گندم از لای سنگ ها شد که ناگهان چشمش به کیسه ای پر از طلا افتاد. همانجا بر زمین افتاد و به درگاه خدا سجده کرد و از خدا به خاطر قضاوت عجولانه اش معذرت خواست
زن و شوهری در طول ۶۰ سال زندگی مشترک، همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند .در طول این سالیان طولانی آنها راجع به همه چیز با هم صحبت می کردند و هیچ چیز را از هم پنهان نمی کردند. تنها چیزی که مانند راز مانده بود، جعبه کفش بالای کمد بود که پیرزن از شوهرش خواسته بود هیچگاه راجع به آن سوال نکند و تا دم مرگ داخل آن را نبیند !
روزی حال پیرزن بد شد و مشخص شد که نفس های آخر عمرش است. پیرمرد از او اجازه گرفت و در جعبه کفش را گشود. از چیزی که در داخل آن دید شگفت زده شد !؟!
دو عروسک و شصت هزار دلار پول نقد! با تعجب راجع به عروسک ها و پول ها از همسرش پرسید !؟
پیرزن لبخندی زد و گفت: ۶۰ سال پیش وقتی با تو ازدواج می کردم، مادرم نصیحتم کرد و گفت: خویشتندار باش و هرگاه شوهرت تو را عصبانی کرد چیزی نگو و فقط یک عروسک درست کن .
پیرمرد لبخندی زد و گفت :خوشحالم که در طول این ۶۰ سال زندگی مشترک تو فقط دو عروسک درست کرده ای!
پیرزن خنده تلخی کرد و گفت: هیچ می دانی این پول ها از کجا آمده است؟
پیرمرد کنجکاوانه جواب داد: نه نمی دانم. از کجا؟
پیرزن نگاهش را به چشمان پیرمرد دوخت و گفت: از فروش عروسک هایی که طی این مدت درست کرده ام...
یک درخت بسیار بسیار بلند نارگیل بود و 4 حیوان زیر :
یک شیر
یک میمون
یک زرافه
و ...
یک سنجاب
آنها تصمیم گرفتند که مسابقه بدهند تا ببینند که کدامیک برای
برداشتن یک موز از درخت از همه سریعتر است
فکر میکنی کدامیک برنده می شود؟
جواب سوال بازگو کننده شخصیت توست
پس بادقت فکر کن
جواب را در زیر ببینید
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
اگر جوابت :
شیر است = خسته و کسل هستی
میمون = گيج هستی
زرافه = کاملا تعطيل هستی
سنجاب = ناامید هستی
چرا ؟!
براي اينكه :
درخت نارگیل که موز ندارد !!!!!
.
.
.
.
.
.
.
مشخصه که تحت فشارید و زیاد کار کرديد ...
باید یه مدتی کار نكنيد و خستگی در كنيد ..
زنی مشغول درست کردن تخم مرغ برای صبحانه بود
ناگهان شوهرش سراسیمه وارد آشپزخانه شد و داد زد
مواظب باش ، مواظب باش ، یه کم بیشتر کره توش بریز وای خدای من ، خیلی زیاد درست کردی … حالا برش گردون … زود باش
باید بیشتر کره بریزی
وای خدای من از کجا باید کره بیشتر بیاریم ؟؟
دارن میسوزن مواظب باش ، گفتم مواظب باش
هیچ وقت موقع غذا پختن به حرفهای من گوش نمیکنی
هیچ وقت!!
برشون گردون
زود باش
دیوونه شدی ؟؟؟؟
عقلتو از دست دادی ؟؟؟
یادت رفته بهشون نمک بزنی
نمک بزن
نمک
زن به او زل زده و ناگهان گفت : خدای بزرگ چه اتفاقی برات افتاده ؟! فکر میکنی من بلد نیستم یه تخم مرغ ساده درست کنم؟
شوهر به آرامی گفت : فقط میخواستم بدونی وقتی دارم رانندگی میکنم، چه بلائی سر من میاری
به خاطر روی زیبای تو بود
که نگاهم به روی هیچ کس خیره نماند
به خاطر دستان پر مهر و گرم تو بود
که دست هیچ کس را در هم نفشردم
به خاطر حرفهای عاشقانه تو بود
که حرفهای هیچ کس را باورنداشتم
به خاطر دل پاک تو بود
که پاکی باران را درک نکردم
به خاطر عشق بی ریای تو بود
که عشق هیچ کس را بی ریا ندانستم
به خاطر صدای دلنشین تو بود
که حتی صدای هزار نی روی دلم ننشست
و به خاطر خود تو بود
فقط به خاطر تو
پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم
دختر لبخندی زد و گفت ممنونم
..تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد
..حال دختر خوب نبود
..نیاز فوری به قلب داشت
..از پسر خبری نبود
..دختر با خودش میگفت :میدونی که من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی
..ولی این بود اون حرفات
…حتی برای دیدنم هم نیومدی
..شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم
…آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
..چشمانش را باز کرد
.دکتر بالای سرش بود
به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟
.دکتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده
!..شما باید استراحت کنید..درضمن این نامه برای شماست
:دختر نامه رو برداشت.اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد. بازش کرد و درون آن چنین نوشته شده بود
سلام عزیزم
.الان که این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام
..از دستم ناراحت نباش که بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری که قلبمو بهت بدم
..پس نیومدم تا بتونم این کارو انجام بدم
.امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه
عاشقتم تا بینهایت
دختری ازدواج کرد و به خانه شوهر رفت ولی هرگز نمی توانست با مادرشوهرش کنار بیاید و هر روز با هم جرو بحث می کردند
!عاقبت یک روز دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد تا سمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد
،داروساز گفت اگر سم خطرناکی به او بدهد و مادر شوهرش کشته شود، همه به او شک خواهند برد
پس معجونی به دختر داد و گفت که هر روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهر بریزد تا سم معجون کم کم در او اثر کند و او را بکشد
.و توصیه کرد تا در این مدت با مادر شوهر مدارا کند تا کسی به او شک نکند
.دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقـداری از آن را در غـذای مادر شوهـر می ریخت و با مهربانی به او می داد
:هفته ها گذشت و با مهر و محبت عروس، اخلاق مادر شوهر هم بهتر و بهتر شد تا آنجا که یک روز دختر نزد داروساز رفت و به او گفت
. آقای دکتر عزیز، دیگر از مادر شوهرم متنفر نیستم
.حالا او را مانند مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمی خواهد که بمیرد، خواهش می کنم داروی دیگری به من بدهید تا سم را از بدنش خارج کند
:داروساز لبخندی زد و گفت
.دخترم ، نگران نباش. آن معجونی که به تو دادم سم نبود بلکه سم در ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادر شوهرت از بین رفته است
در کشور ژاپن مرد میلیونری زندگی می کرد که از درد چشم خواب به چشم نداشت و برای مداوای چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را بخود تزریق کرده بود
اما نتیجه چندانی نگرفته بود .پس از مشاوره فراوان با پزشکان و متخصصان زیاد درمان درد خود را مراجعه به یک راهب مقدس و شناخته شده می بیند
.به راهب مراجعه می کند و راهب نیز پس از معاینه وی به او پیشنهاد می دهد که مدتی به هیچ رنگی بجز رنگ سبز نگاه نکند
.او پس از بازگشت از نزد راهب به تمام مستخدمین خود دستور میدهد با خرید بشکه های رنگ سبز تمام خانه را با سبز رنگ آمیزی کند
همینطور تمام اسباب و اثاثیه خانه را با همین رنگ عوض میکند. پس از مدتی رنگ ماشین ، ست لباس اعضای خانواده و مستخدمین و هر آنچه به چشم می آید را به رنگ سبز و ترکیبات آن تغییر میدهد و البته چشم دردش هم تسکین می یابد.
بعد از مدتی مرد میلیونر برای تشکر از راهب وی را به منزلش دعوت می نماید. راهب نیز که با لباس نارنجی رنگ به منزل او وارد میشود متوجه میشود که باید لباسش را عوض کرده و خرقه ای به رنگ سبز به تن کند.
او نیز چنین کرده و وقتی به محضر بیمارش میرسد از او می پرسد آیا چشم دردش تسکین یافته ؟
”مرد ثروتمند نیز تشکر کرده و میگوید :” بله . اما این گرانترین مداوایی بود که تاکنون داشته
.مرد راهب با تعجب به بیمارش می گوید بالعکس این ارزانترین نسخه ای بوده که تاکنون تجویز کرده ام. برای مداوای چشم دردتان، تنها کافی بود عینکی با شیشه سبز خریداری کنید و هیچ نیازی به این همه مخارج نبود
.برای این کار نمیتوانی تمام دنیا را تغییر دهی ، بلکه با تغییر چشم اندازت میتوانی دنیا را به کام خود درآوری
!!تغییر دنیا کار احمقانه ای است اما تغییر چشم اندازمان ارزانترین و موثرترین روش میباشد. آسان بیندیش راحت زندگی کن
پسر کوچکی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد
. بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره
.مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می داد
پسرک پرسید: «خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن های حیاط خانه تان را به من بسپارید؟»
.زن پاسخ داد: «کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد
.پسرک گفت: «خانم، من این کار را با نصف قیمتی که او می دهد انجام خواهم داد
.زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است
:پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد
.خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می کنم
.در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت
.مجددا زن پاسخش منفی بود
.پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت
:مغازه دار که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت
«پسر…، از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری به تو بدهم»
: پسر جوان جواب داد
«نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم را می سنجیدم. من همان کسی هستم که برای این خانم کار می کند»
او خوشبخت بود. چون هيچ سؤالي نداشت. اما روزي سؤالي به سراغش آمد. و از آن پس خوشبختي ديگر، چيزي كوچك بود.
او از خدا معني زندگي را پرسيد. اما خدا جوابش را با سؤال خودش داد و گفت: ((اجابت تو همين سؤال توست. سؤالت را بگير و در دلت بكار و فراموش نكن كه اين دانهاي است كه آب و نور ميخواهد.))
او سؤالش را كاشت. آبش داد و نورش داد و سؤالش جوانه ...زد و شكفت و ريشه كرد. ساقه و شاخه و برگ. و هر ساقه سؤالي شد و هرشاخه سؤالي و هر برگ سؤالي.
و او كه روزي تنها يك سؤال داشت؛ امروز درختي شد كه از هرسرانگشتش سؤالي آويخته بود. و هر برگ تازه، دردي تازه بود و هر باز كه ريشه فروتر ميرفت، درد او نيز عميقتر ميشد.
فرشتهها ميترسيدند. فرشتهها از آن همه سؤال ريشهدار ميترسيدند.
اما خدا ميگفت: «نترسيد، درخت او ميوه خواهد داد؛ و باري كه اين درخت ميآورد. معرفت است.
فصلها گذشت و دردها گذشت و درخت او ميوه داد و بسياري آمدند و جوابهاي او را چيدند. اما دردل هر ميوهاي باز دانهاي بود و هر دانه آغاز درختيست. پس هر كه ميوهاي را برد دردل خود بذر سؤال تازهاي را كاشت.
«و اين قصه زندگي آدمهاست» اين را فرشتهاي به فرشتهاي ديگر گفت.
يادمان نرود
با آمدن زمستان اجاق خاطره ها را
روشن بگذاريم تا دچار سردي
فاصله ها نشويم ... /...
پ.ن : سلام به دوستان عزیز خودم.به صد یلدا الهی زنده باشین، انار و انگور خورده باشین . اگر یلدای دیگر من نباشم شماها باشینو باشینو باشین .این هنداوه ناناز تقدیم نانازای من .آرزوهای رنگارنگ
هر آدمی انسان نیست.
وقتی آدم ها انسان می شوند دیدن دارند!
آدم ها زندگی می کنند ، انسان ها زیبا زندگی می کنند!
آدم ها می شنوند ، انسان ها گوش می دهند!
آدم ها می بینند ، انسان ها نگاه می کنند!
آدم ها در فکر خودشان هستند ، انسان ها به دیگران هم فکر می کنند!
آدم ها به نفس کشیدن فکر می کنند ، انسان ها به استفاده از هر نفس!
آدم ها می خواهند شاد باشند ، انسان ها می خواهند درست شادی کنند!
آدم ها اسم اشرف مخلوقات را دارند ، انسان ها اعمال اشرف مخلوقات را انجام می دهند!
آدم ها انتخاب کردند که آدم بمانند ، انسان ها تغییر کردن را پذیرفتند تا انسان شدند!
آدم ها می توانند انسان شوند ، انسان ها در ابتدا آدم بودند!
آدم ها ... انسان ها ...
آدم ها آدم اند ، انسان ها انسان!
دانهدانه اشكهايمان را پاك ميكني و يكييكي غصهها را از توي دلمان برميداري،
گره تكتك بغضهايمان را باز ميكني و دل شكستهمان را بند ميزني،
سنگينيها را برميداري و جايش سبكي ميگذاري و راحتي؛
بيشتر از تلاشمان خوشبختي ميدهي و بيشتر از لبها، لبخند،
خوابهايمان را تعبير ميكني و دعاهايمان را مستجاب و آرزوهايمان را برآورده،
قهرها را آشتي ميكني و سختها را آسان.
تلخها را شيرين ميكني و دردها را درمان،
نااميدها، اميد ميشود و سياهها سفيد سفيد...
زن و شوهر جوانی سوار بر موتور سیکلت در دل شب می راندند . آنها از صمیم قلب یکدیگر را دوست داشتند .
زن جوان : یواشتر برو من می ترسم .
مرد جوان : نه ، اینجوری خیلی بهتره !
زن جوان : خواهش می کنم ، من خیلی می ترسم .
مرد جوان : خوب ، اما اول باید بگی دوستم داری .
زن جوان : دوستت دارم ، حالا می شه یواشتر برونی .
مرد جوان : مرا محکم بگیر .
زن جوان : خوب ، حالا می شه یواشتر برونی ؟
مرد جوان : باشه ، به شرط اینکه کلاه کاسکت را برداری و روی سرت بذاری ، آخه نمی تونم راحت برونم ، اذیتم می کنه .
روز بعد روزنامه ها نوشنتد .برخورد یک موتورسیکلت با ساختمانی حادثه آفرید . در این سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد ، یک از دو سرنشین زنده ماند و دیگری در گذشت .
مرد جوان از بریدن ترمز آگاهی یافته بود پس بدون اینکه زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت و خواست برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند و این است عشق واقعی ، عشق زیبا .