دل دیوونه عاشق
دیگه طاقتی نداره
نگو تا آخر قصه
قسمت من انتظاره
بی تو و بدون یادت
لحظه هام پر از سکوته
بیا بشکن این سکوت
ببین عاشق رو به رو ته
عابد شهر چشاتم ، دل من اهل ریا نیست
اونی که مثل تو باشه ، حتی توی قصه ها نیست
شب من سیاه و سرده
ستاره چشات واکن
نذار از نفس بیفتم
منو از غصه رها کن
چن تا شب باید شکار کرد
برای به تو رسیدن
از کدوم حادثه رد شد
برای با تو پریدن
دل دیوونه تنها ، مثه دنیای بی وفا نیست
هر جا که باشی ، دل من از تو جدا نیست
می خوای منو گول بزنی با وعده های الکی
دلخوش به بودنم کنی با خواستن دروغکی
بهم می گی دوست دارم همیشه پیشت می مونم
دروغ می گی ، دروغات من از تو چشمات می خونم
با قلب من بازی نکن قلب مو داغون می کنی
چشمای ناامیدمو باز غرق بارون می کنی
من می دونم دروغکی با هام تو مهربون می شی
گنجشکارو رنگ می کنی جای قناری می فروشی
تو که خودت خوب می دونی صد بار شکستی دلمو
مگه خودت دل نداری چرا نمی فهمی منو ؟
از غصه هام با خبری خوب می دونی که خسته ام
می ری و سر نمی کنی با این دل شکسته ام
بگو تو که خوب بلدی شکستن قلب منو
چرا نفهمیدی هنوز معنی عاشق شدنو
وعده های تو دروغ بود ، رنگ کردن پرنده ها کار تازه ی تو نیست !
یكی از مریدان عارف بزرگی، در بستر مرگ افتاد. از عارف پرسید: مولای من استاد شما ...كه بود؟
وی پاسخ داد: صدها استاد داشته ام.
مرید: كدام استاد تأثیر بیشتری بر شما گذاشته است؟
عارف اندیشید و گفت: در واقع مهمترین امور را سه نفر به من آموختند.
اولین استادم یك دزد بود. شبی دیر هنگام به خانه رسیدم و كلید نداشتم و نمی خواستم كسی را بیدار كنم. به مردی برخوردم، از او كمك خواستم و او در چشم بر هم زدنی در خانه را باز كرد. حیرت كردم و از او خواستم این كار را به من بیاموزد. گفت كارش دزدی است. دعوت كردم شب در خانه من بماند. او یك ماه نزد من ماند. هر شب از خانه بیرون میرفت و وقتی برمی گشت می گفت چیزی گیرم نیامد. فردا دوباره سعی می كنم. مردی راضی بود و هرگز او را افسرده و ناكام ندیدم.
استاد سوم من دختر بچه ای بود كه با شمع روشنی به طرف مسجد می رفت.
پرسیدم: خودت این شمع را روشن كرده ای؟
گفت: بله.
برای اینكه به او درسی بیاموزم
گفتم: دخترم قبل از اینكه روشنش كنی خاموش بود، میدانی شعله از كجا آمد؟
دخترك خندید، شمع را خاموش كرد و از من پرسید: شما می توانید بگویید شعله ای كه الان اینجا بود كجا رفت؟
فهمیدم كه انسان هم مانند آن شمع، در لحظات خاصی آن شعله مقدس را در قلبش دارد، اما هرگز نمیداند چگونه روشن میشود و از كجا می آید......
او خوشبخت بود. چون هيچ سؤالي نداشت. اما روزي سؤالي به سراغش آمد. و از آن پس خوشبختي ديگر، چيزي كوچك بود .
او از خدا معني زندگي را پرسيد. اما خدا جوابش را با سؤال خودش داد و گفت: اجابت تو همين سؤال توست. سؤالت را بگير و در دلت بكار و فراموش نكن كه اين دانهاي است كه آب و نور ميخواهد .
او سؤالش را كاشت. آبش داد و نورش داد و سؤالش جوانه زد و شكفت و ريشه كرد. ساقه و شاخه و برگ و هر ساقه سؤالي شد و هرشاخه سؤالي و هر برگ سؤالي .
و او كه روزي تنها يك سؤال داشت؛ امروز درختي شد كه از هرسرانگشتش سؤالي آويخته بود. و هر برگ تازه، دردي تازه بود و هر بار كه ريشه فروتر ميرفت، درد او نيز عميقتر ميشد .
فرشتهها ميترسيدند. فرشتهها از آن همه سؤال ريشهدار ميترسيدند
اما خدا ميگفت: نترسيد، درخت او ميوه خواهد داد؛ و باري كه اين درخت ميآورد. معرفت است
فصلها گذشت و دردها گذشت و درخت او ميوه داد و بسياري آمدند و جوابهاي او را چيدند. اما دردل هر ميوهاي باز دانهاي بود و هر دانه آغاز درختيست. پس هر كه ميوهاي را برد دردل خود بذر سؤال تازهاي را كاشت
و اين قصه زندگي آدمهاست اين را فرشتهاي به فرشتهاي ديگر گفت.
اگر کم خواب هستيد وسايل اتاق خواب را به رنگ بنفش درآوريد يا از چراغ خواب به رنگ بنفش استفاده کنيد. رنگ بنفش آرامش دهنده و خوابآور است .
اگر از کم خوني رنج ميبريد، ميوههاي قرمز رنگ مانند گيلاس ، توت فرنگي و گوشت قرمز مصرف کنيد.
اگر بيحال و حوصله هستيد، رنگ نارنجي را انتخاب کنيد، هنگام استحمام صبحگاهي از حوله و ابزار نارنجي استفاده کنيد، رنگ نارنجي. بيحالي شما را از بين ميبرد
اگر مشکلي پيش روي شماست، از رنگ نيلي استفاده کنيد، رنگ نيلي کمک ميکند تا بهتر بينديشيد .
اگر مضطرب هستيد و فشار عصبي طاقت شما را بريده است، از رنگ سبز استفاده کنيد. رنگ سبز آرامبخش است و فشار خون را کاهش ميدهد .
افراد افسرده لباس زرد رنگ بپوشند. غذاهاي زرد بخورند و رنگ زرد را اطراف خود بجويند. رنگ زرد سطح انرژي را بالا برده و مانع افسردگي ميشود
اگر خوشبختي را براي يك ساعت مي خواهيد
چرت بزيد.....
اگر خوشبختي را براي يك روز مي خواهيد
به پيك نيك برويد...
اگر خوشبختي را براي يك هفته مي خواهي
به تعطيلات برويد..
اگر خوشبختي را براي يك ماه مي خواهيد
ازدواج كنيد..
اگر خوشبختي را براي يك سال مي خواهيد
ثروت به ارث ببريد..
اگر خوشبختي را براي يك عمر مي خواهيد
ياد بگيريد، كاري را كه انجام مي دهيد، دوست داشته باشيد
از کسی که کتابخانه دارد و کتاب های زیادی می خواند نترس از کسی بترس که تنها یک کتاب دارد و آن را مقدس می پندارد . . . . . کسانی هستند که روی شانه هایتان گریه میکنند و وقتی شما گریه میکنید دیگر وجود ندارند . . مهم نیست چه مدرکى دارید مهم این است که چه درکى دارید . . . . . از درد های کوچک است که آدم می نالد وقتی ضربه سهمگین باشد ، لال می شوی . . به یک جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی رنج را نباید امتداد داد باید مثل یک چاقو که چیزها را میبرد و از میانشان میگذرد از بعضی آدمها بگذری و برای همیشه تمامشان کنی . . . . . آرزو سرابی است که اگر نابود شود، همه از تشنگی خواهند مرد . . . . . چقدر سخت است همرنگ جماعت شدن وقتی جماعت خودش هزار رنگ است . . . . . سخنی از ناپلئون هرگز اشتباه نکن اگر اشتباه کردی � تکرار نکن اگر تکرار کردی � اعتراف نکن اگر اعتراف کردی � التماس نکن اگر التماس کردی � دیگر زندگی نکن . . بزرگترین مصیبت برای یک انسان این است که نه سواد کافی برای حرف زدن داشتهباشد نه شعور لازم برای خاموش ماندن (ژان دلابرویه) . . قصه عشقت را به بیگانگان نگو چرا که این کلاغهای غریب بر کلاه مترسک نیز آشیانه می سازند . . . . . اگر ۴ تکه نان خوشمزه باشد و شما ۵ نفر باشید کسی که اصلا از مزه آن نان خوشش نمی آید (( مادر )) است . . . |
آدم هاي بزرگ در باره ايده ها سخن مي گويند
آدم هاي متوسط در باره چيزها سخن مي گويند
آدم هاي كوچك پشت سر ديگران سخن مي گويند
آدم هاي بزرگ درد ديگران را دارند
آدم هاي متوسط درد خودشان را دارند
آدم هاي كوچك بي دردند
آدم هاي بزرگ عظمت ديگران را مي بينند
آدم هاي متوسط به دنبال عظمت خود هستند
آدم هاي كوچك عظمت خود را در تحقير ديگران مي بينند
آدم هاي بزرگ به دنبال كسب حكمت هستند
آدم هاي متوسط به دنبال كسب دانش هستند
آدم هاي كوچك به دنبال كسب سواد هستند
آدم هاي بزرگ به دنبال طرح پرسش هاي بي پاسخ هستند
آدم هاي متوسط پرسش هائي مي پرسند كه پاسخ دارد
آدم هاي كوچك مي پندارند پاسخ همه پرسش ها را مي دانند
آدم هاي بزرگ به دنبال خلق مسئله هستند
آدم هاي متوسط به دنبال حل مسئله هستند
آدم هاي كوچك مسئله ندارند
آدم هاي بزرگ سكوت را براي سخن گفتن برمي گزينند
آدم هاي متوسط گاه سكوت را بر سخن گفتن ترجيح مي دهند
آدم هاي كوچك با سخن گفتن بسيار، فرصت سكوت را از خود مي گيرند
حاکمی از برخي شهرها بازديد می كرد و هنگام ديدار از محله ما فرمود
، شكايتهایتان را صادقانه و آشكارا بازگوييد و از هيچ كس نترسيد
! كه زمانه هراس گذشته است
: دوست من حسن گفت
عالي جناب! گندم و شير چه شد؟
تامين مسكن چه شد؟ شغل فراوان چه شد؟
و چه شد آن كه داروي بينوايان را به رايگان مي بخشد؟
:عالي جناب
!!! از اين همه هرگز، هيچ نديدم
:حاکم اندوهگنانه گفت
خدا مرا بسوزاند؟
آيا همه اينها در سرزمين من بوده است؟
!فرزندم
سپاسگزارم كه مرا صادقانه آگاه كردي، به زودي نتيجه نيكو خواهي ديد
:سالي گذشت، دوباره حاکم را ديديم، فرمود
!!! شكايتهایتان را صادقانه و آشكارا بازگویيد و از هيچ كس نترسيد
!!!كه زمانه ديگري است
:هيچ كس شكايتي نكرد، من برخاستم و فرياد زدم
شير و گندم چه شد؟ تامين مسكن چه شد؟ شغل فراوان چه شد؟
چه شد آن كه داروي بينوايان را به رايگان ميبخشد؟
! با عرض پوزش، عالي جناب
دوستِ من حسن چه شد؟
یک شرکت بزرگ قصد استخدام یک نفر را داشت
بدین منظور آزمونی برگزار کرد که یک پرسش داشت. پرسش این بود
شما در یک شب طوفانی در حال رانندگی هستید
از جلوی یک ایستگاه اتوبوس میگذرید
سه نفر داخل ایستگاه منتظر اتوبوس هستند
یک پیرزن که در حال مرگ است
یک پزشک که قبلاً جان شما را نجات داده است
یک خانم/آقا که در رویاهایتان خیال ازدواج با او را دارید
شما میتوانید تنها یکی از این سه نفر را سوار کنید
کدام را انتخاب خواهید کرد؟
دلیل خود را شرح دهید
قاعدتاً این آزمون نمیتواند نوعی تست شخصیت باشد زیرا هر پاسخی دلیل خودش را دارد
پیرزن در حال مرگ است، شما باید ابتدا او را نجات دهید
هر چند او خیلی پیر است و به هر حال خواهد مرد
شما باید پزشک را سوار کنید. زیرا قبلاً جان شما را نجات داده است و این فرصتی است که میتوانید جبران کنید
اما شاید هم بتوانید بعداً جبران کنید
شما باید شخص مورد علاقهتان را سوار کنید زیرا اگر این فرصت را از دست دهید ممکن است هرگز قادر نباشید مثل او را پیدا کنید
از دویست نفری که در این آزمون شرکت کردند، شخصی که استخدام شد دلیلی برای پاسخ خود نداد
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
او نوشته بود:
سوئیچ ماشین را به پزشک میدهم تا پیرزن را به بیمارستان برساند و خودم به همراه همسر رویاهایم منتظر اتوبوس میمانیم
در آخرين لحظات سوار اتوبوس شد. روي اولين صندلي نشست. از كلاس هاي ظهر متنفر بود اما حداقل اين حسن را داشت كه مسير خلوت بود. اتوبوس كه راه افتاد نفسي تازه كرد و به دور و برش نگاه كرد. روي صندلي جلويي نشسته بود فقط مي توانست نيمرخش را ببيند كه داشت از پنجره بيرون را نگاه مي كرد
به پس كله پسر خيره شد و خيال پردازي را مثل هميشه شروع كرد
چه پسر جذابي! حتي از نيمرخ هم معلومه. اون موهاي مرتب شونه شده... اون فك استخوني . سه تيغه هم كه كرده... حتما ادوكلن خوشبويي هم زده . چقدر عينك آفتابي بهش مي آد... يعني داره به چي فكر مي كنه؟ آدم كه اينقدر سمج به بيرون خيره نميشه!لابد داره به دوست دخترش فكر مي كنه!... آره. حتما همين طوره.
مطمئنم دوست دخترش هم مثل خودش جذابه. بايد به هم بيان (كمي احساس حسادت)... مي دونم پسر يه پولداره كه يه «ب ام و» آلبالويي داره و صداي نوارشو بلند مي كنه... با دوستش قرار مي ذاره كه با هم برن شام بيرون. كلي با هم مي خندن و از زندگي و جوونيشون لذت مي برن... مي رن پارتي... كافي شاپ... اسكي... چقدر خوشبخته! يعني خودش مي دونه؟ مي دونه كه بايد قدر زندگيشو بدونه؟...
دلش براي خودش سوخت.احساس كرد چقدر تنهاست و چقدر بدشانس است و چقدر زندگي به او بدهكار است احساس بدبختي كرد. كاش پسر زودتر پياده مي شد ايستگاه بعد كه اتوبوس نگه داشت، پسر از جايش بلند شد. مشتاقانه نگاهش كرد، قد بلند و خوش تيپ بود.
با گام هاي نااستوار به سمت در اتوبوس رفت. مكثي كرد و چيزي را كه در دست داشت باز كرد...
يك، دو، سه و چهار لوله ي استوانه اي باريك به هم پيوستند و يك عصاي سفيد رنگ را تشكيل دادند
ديگر هرگز عينك آفتابي را با عينك سياه اشتباه نكرد ..