عاشقانه

ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻨﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﭘﺴﺮ25ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺵ ﺩﺭ ﻗﻄﺎﺭ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﺩﺭ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ،ﻗﻄﺎﺭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩ.ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺷﺮﻭﻉ ﺣﺮﮐﺖ ﻗﻄﺎﺭ ﭘﺴﺮ25ﺳﺎﻟﻪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺷﻮﺭ ﻭ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﺷﺪ.ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻫﻮﺍﯼ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺣﺮﮐﺖ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﻟﻤﺲ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ،ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ ﺩﺭﺧﺖ ﻫﺎ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﭘﺴﺮﺵ ﺭﺍ ﺗﺤﺴﯿﻦ ﮐﺮﺩ. ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯼ ﭘﺪﺭ ﻭ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻨﯿﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﮐﻪ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﯾﮏ ﮐﻮﺩﮎ5ﺳﺎﻟﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ،ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺎ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ،ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ،ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻭ ﺍﺑﺮﻫﺎ ﺑﺎ ﻗﻄﺎﺭ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﻟﺴﻮﺯﯼ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ.ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ. ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮﻩ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﭼﮑﯿﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻟﻤﺲ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ.ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻣﯽ ﺑﺎﺭﺩ.ﺁﺏ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﭼﮑﯿﺪ. ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﯾﮕﺮ ﻃﺎﻗﺖ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ:ﭼﺮﺍ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺪﺍﻭﺍﯼ ﭘﺴﺮﺗﺎﻥ ﺑﻪ ﭘﺰﺷﮏ ﻣﺮﺍﺟﻌﻪ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟ ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﮔﻔﺖ:ﻣﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻻﻥ ﺍﺯ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﯾﻢ.ﺍﻣﺮﻭﺯ ﭘﺴﺮﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﺒﯿﻨﺪ...




نوشته شدهشنبه 28 مرداد 1391برچسب:, توسط Bahare

پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد. اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون… بعد از یک ماه پسرک مرد… وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادر پسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد… دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده… دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد… میدونی چرا گریه میکرد؟

چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به پسرک میداد!




نوشته شدهشنبه 28 مرداد 1391برچسب:, توسط Bahare

یک زوج انگلیسی در اوایل 60 سالگی، در یک رستوران کوچیک رمانتیک سی و پنجمین سالگرد ازدواجشان را جشن گرفته بودن.

ناگهان یک پری کوچولوِ قشنگ سر میزشون ظاهر شد و گفت:چون شما زوجی اینچنین مثال زدنی هستین و درتمام این مدت به هم وفادارموندین ،
هر کدومتون می تونین یک آرزو بکنین.
خانم گفت: اووووووووووووووووه ! من می خوام به همراه همسر عزیزم، دور دنیا سفر کنم.
پری چوب جادووییش رو تکون داد و ...اجی مجی لا ترجی


دو تا بلیط برای خطوط مسافربری جدید و شیک QM2در دستش ظاهر شد.

حالا نوبت آقا بود، چند لحظه با خودش فکر کرد و گفت:

باید یه جوری از شر زن پیرم خلاص بشم باید یه دختر خوشگل گیرم بیاد و بعد با کمال پر رویی گفت : خب، این خیلی رمانتیکه ولی چنین موقعیتی فقط یک بار در زندگی آدم اتفاق می افته ، بنابر این، خیلی متاسفم عزیزم ولی آرزوی من اینه که همسری 30 سال جوانتر از خودم داشته باشم.
خانم و پری واقعا نا امید شده بودن ولی آرزو، آرزوه دیگه

پری چوب جادوییش و چرخوند و.........

اجی مجی لا ترجی

و آقا 92 ساله شد!


خانمش تا چشمش به صورت پر از چروک و دستان لرزان همسر پیرش افتاد از جاش بلافاصله بلند شد و گفت تو دیگه همسر من نیستی پیرمرد !!

مرد با چشمانی گریان بدنبال همسرش با پشتی خمیده می دوید و می گفت : من عاشقتم !!! حتما پیرمرد این جمله حکیم ارد بزرگ رو نشنیده بود که : مردی که همسرش را به درشتی بیرون می کند ، به اشک به دنبالش خواهد دوید .




نوشته شدهشنبه 28 مرداد 1391برچسب:, توسط Bahare

 

http://www.negahak.com/album/fun/image_gallery.jpeg

روزی از یک ریاضیدان نظرش را در باره انسانیت پرسیدند ، در جواب گفت :

اگر زن یا مرد دارای ادب و اخلاق باشند : نمره یک میدهیم 1

اگر دارای زیبائی هم باشند پس یک صفر جلوی عدد یک میگذاریم : 10

اگر پول هم داشته باشند 2 تا صفرجلوی عددیک میگذاریم : 100

اگردارای اصل ونسب هم باشند 3 تا صفرجلوی عدد یک میگذاریم : 1000

ولی اگر زمانی عدد 1 رفت ( اخلاق )؛ چیزی به جز صفر باقی نمیماند ، 000

صفر هم به تنهائی هیچ است و با آن انسان هیچ ارزشی ندارد
و این یادآور کلام حکیم ارد بزرگ است که می گوید : نخستین گام در راه پیروزی ، آموختن ادب است و نکو داشت دیگران .




نوشته شدهشنبه 28 مرداد 1391برچسب:, توسط Bahare

پیرمردی صبح زود از خانه اش بیرون آمد.پیاده رو در دست تعمیر بود به همین خاطر در خیابان شروع به راه رفتن کرد که ناگهان یک ماشین به او زد.مرد به زمین افتاد.مردم دورش جمع شدند واو را به بیمارستان رساندند. پس از پانسمان زخم ها، پرستاران به او گفتند که آماده عکسبرداری از استخوان بشود.پیرمرد در فکر فرو رفت.سپس بلند شد ولنگ لنگان به سمت در رفت و در همان حال گفت:"که عجله دارد ونیازی به عکسبرداری نیست" پرستاران سعی در قانع کردن او داشتند ولی موفق نشدند.برای همین از او دلیل عجله اش را پرسیدند. پیر مرد گفت:" زنم در خانه سالمندان است.من هر صبح به آنجا میروم وصبحانه را با او میخورم.نمیخواهم دیر شود!" پرستاری به او گفت:" شما نگران نباشید ما به او خبر میدهیم. که امروز دیرتر میرسید." پیرمرد جواب داد:"متاسفم.او بیماری فراموشی دارد ومتوجه چیزی نخواهد شد وحتی مرا هم نمیشناسد." پرستارها با تعجب پرسیدند: پس چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او میروید در حالی که شما را نمیشناسد؟"پیر مرد با صدای غمگین وآرام گفت:" اما من که او را مي شناسم



 

 




نوشته شدهجمعه 21 بهمن 1390برچسب:, توسط Bahare
  


هی می دانی؟ می گویند رسم زندگی چنین است...

می آیند...می مانند...عادت می دهند...و می روند.

و تو در خود می مانی و تو تنها می مانی

راستی نگفتی رسم تو نیز چنین است؟...مثل همه فلانی ها؟؟




نوشته شدهپنج شنبه 13 بهمن 1390برچسب:, توسط Bahare

عمری در اقیانوس عشق او نشستم
در انتظارش موج دریا را شکستم


گاهی به طوفان بلا خود را سپردم
گاهی به ساحل در هوای او نشستم


عشقش زده اتش به اعماق وجودم
عاشق ترینم من به عالم، تا که هستم


رازی به دل دارم که افشا مینمایم
بعداز خدا او را به دنیا میپرستم


دانم که اید از فراسوها ز رویا
میگیرد از روی محبت هر دو دستم را

 




نوشته شدهچهار شنبه 5 بهمن 1390برچسب:, توسط Bahare
   تبر


به هیزم شکن ماهری کاری دریک کارخانه بزرگ چوب پیشنهاد شد و اون قبول کرد .حقوق پیشنهادی و همه شرایط کار فوق العاده بود و به همین خاطر هیزم شکن عزمش رو جزم کرد که تمام تلاشش رو بکنه و کار رو به نحو احسن انجام بده . کارفرما یه تبر بهش داد و بعد هم اونو به محل کارش برد.

روز اول 15 تا درخت رو انداخت. کارفرما برای کار خوبش ازش تشکر کرد و بهش گفت که همینطوری ادامه بده... این تشویق باعث شد هیزم شکن تو کارش انگیزه بیشتری پیدا کنه
روز بعد هیزم شکن بیشتر تلاش کرد ولی این بار 10 تا درخت رو انداخت
روز سوم حتی از روز دوم هم بیشتر سعی کرد ولی فقط 7 تا درخت رو تونست قطع کنه
هر روز که میگذشت تعداد درختها کمتر میشد


با خودش گفت حتما دارم قدرتمو از دست میدم
رفت پیش کارفرما و بهش گفت که چی شده و اینکه چقدر ناراحته
کارفرما گفت: آخرین بار کی تبرتو تیز کردی؟
هیزم شکن گفت: تیز؟؟؟ وقت نداشتم تیزش کنم! سرم گرم قطع کردن درختا بود !!!

گاهی تو زندگی لازمه که یه کم وایسیم و نگاهی به خودمون و داشته هامون بندازیم.. چیزایی که داریم همیشه کافی و کامل نیستن . کلید موفقیت اینه که هر چند وقت یه بار تبر وجودمونو تیز کنیم




نوشته شدهچهار شنبه 5 بهمن 1390برچسب:, توسط Bahare

دانشجویی سر کلاس فلسفه نشسته بود. موضوع درس درباره خدا بود. استاد پرسید آیا در این

کلاس کسی هست که صدای خدا را شنیده باشد؟ کسی پاسخ نداد. استاد دوباره پرسیدآیا در

این کلاس کسی هست که خدا را لمس کرده باشد؟ دوباره کسی پاسخ نداد. استاد برای

سومین بار پرسید: آیا در این کلاس کسی هست که خدا را دیده باشد؟ برای سومین بار هم

کسی پاسخ نداد. استاد با قاطعیت گفتبا این وصف خدا وجود ندارد. دانشجو به هیچ روی با

استدلال استاد موافق نبود و اجازه خواست تا صحبت کند. استاد پذیرفت. دانشجو از جایش

برخواست و از همکلاسی هایش پرسید: آیا در این کلاس کسی هست که صدای مغز استاد را

شنیده باشد؟ همه سکوت کردند. آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را لمس کرده

باشد؟ همچنان کسی چیزی نگفت. آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را دیده باشد؟

وقتی برای سومین بار کسی پاسخی نداد، دانشجو چنین نتیجه گیری کرد که استادشان مغز

ندارد




نوشته شدهچهار شنبه 5 بهمن 1390برچسب:, توسط Bahare
  


دلم هوایش می کند

شاید هنوز یک بوسه در لبهایش باقی مانده باشد

و کس چه می داند و

چه بسا آن بوسه را برای من نگه داشته باشدش

شاید هنوز یک آغوش در سینه اش باقی مانده باشد

کس چه می داند و

چه بسا آنرا برای من نگه داشته باشدش

آنقدر کار کشیده از دلش

رنگی نمانده بر آن

درونش خالی از هزاران پر شده است

و با این همه،دلم هوایش می کند




نوشته شدهچهار شنبه 5 بهمن 1390برچسب:, توسط Bahare

یک روز یک فقیری نالان و غمگین از خرابه ای رد می شد و کیسه ای که کمی گندم در آن بود بر دوش خود می کشید تا به کودکانش برساند و نانی از آن درست کنند شب را سیر بخوابند

در راه با خود زمزمه کنان می گفت : ” خدایا این گره را از زندگی من بازکن

همچنان که این دعا را زیر لب می گذارند ناگهان گره کیسه اش باز شد و تمام گندم هایش بر روی زمین و درون سنگ و سوخال های خرابه ریخت

عصبانی شد و به خدا گفت :” خدایا من گفتم گره زندگی ام را باز کن نه گره کیسه ام را

و با عصبانیت تمام مشغول به جمع کردن گندم از لای سنگ ها شد که ناگهان چشمش به کیسه ای پر از طلا افتاد. همانجا بر زمین افتاد و به درگاه خدا سجده کرد و از خدا به خاطر قضاوت عجولانه اش معذرت خواست

 




نوشته شدهچهار شنبه 28 دی 1390برچسب:, توسط Bahare

زن و شوهری در طول ۶۰ سال زندگی مشترک، همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند .در طول این سالیان طولانی آنها راجع به همه چیز با هم صحبت می کردند و هیچ چیز را از هم پنهان نمی کردند. تنها چیزی که مانند راز مانده بود، جعبه کفش بالای کمد بود که پیرزن از شوهرش خواسته بود هیچگاه راجع به آن سوال نکند و تا دم مرگ داخل آن را نبیند !

روزی حال پیرزن بد شد و مشخص شد که نفس های آخر عمرش است. پیرمرد از او اجازه گرفت و در جعبه کفش را گشود. از چیزی که در داخل آن دید شگفت زده شد !؟! 

دو عروسک و شصت هزار دلار پول نقد! با تعجب راجع به عروسک ها و پول ها از همسرش پرسید !؟

پیرزن لبخندی زد و گفت: ۶۰ سال پیش وقتی با تو ازدواج می کردم، مادرم نصیحتم کرد و گفت: خویشتندار باش و هرگاه شوهرت تو را عصبانی کرد چیزی نگو و فقط یک عروسک درست کن .

پیرمرد لبخندی زد و گفت :خوشحالم که در طول این ۶۰ سال زندگی مشترک تو فقط دو عروسک درست کرده ای!

پیرزن خنده تلخی کرد و گفت: هیچ می دانی این پول ها از کجا آمده است؟

پیرمرد کنجکاوانه جواب داد: نه نمی دانم. از کجا؟

پیرزن نگاهش را به چشمان پیرمرد دوخت و گفت: از فروش عروسک هایی که طی این مدت درست کرده ام...




نوشته شدهچهار شنبه 28 دی 1390برچسب:, توسط Bahare

یک درخت بسیار بسیار بلند نارگیل بود و 4 حیوان زیر :

 

یک شیر

 

یک میمون

 

یک زرافه

 

و ...

 

یک سنجاب

آنها تصمیم گرفتند که مسابقه بدهند تا ببینند که کدامیک برای

برداشتن یک موز از درخت از همه سریعتر است

فکر میکنی کدامیک برنده می شود؟

جواب سوال بازگو کننده شخصیت توست

پس بادقت فکر کن

جواب را در زیر ببینید


.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

اگر جوابت :

شیر است = خسته و کسل هستی

میمون = گيج هستی

زرافه = کاملا تعطيل هستی

سنجاب = ناامید هستی

 

 

چرا ؟!

براي اينكه :

 

درخت نارگیل که موز ندارد !!!!!

 

.

.

.

.

.

.

.

 

مشخصه که تحت فشارید و زیاد کار کرديد ...

باید یه مدتی کار نكنيد و خستگی در كنيد ..

 




نوشته شدهدو شنبه 26 دی 1390برچسب:, توسط Bahare

زنی مشغول درست کردن تخم مرغ برای صبحانه بود

ناگهان شوهرش سراسیمه وارد آشپزخانه شد و داد زد

مواظب باش ، مواظب باش ، یه کم بیشتر کره توش بریز وای خدای من ، خیلی زیاد درست کردی … حالا برش گردون … زود باش

باید بیشتر کره بریزی

وای خدای من از کجا باید کره بیشتر بیاریم ؟؟

دارن می‌سوزن مواظب باش ، گفتم مواظب باش

هیچ وقت موقع غذا پختن به حرفهای من گوش نمی‌کنی

هیچ وقت!!

برشون گردون

زود باش

دیوونه شدی ؟؟؟؟

عقلتو از دست دادی ؟؟؟

یادت رفته بهشون نمک بزنی

نمک بزن

نمک

زن به او زل زده و ناگهان گفت : خدای بزرگ چه اتفاقی برات افتاده ؟! فکر می‌کنی من بلد نیستم یه تخم مرغ ساده درست کنم؟

شوهر به آرامی گفت : فقط می‌خواستم بدونی وقتی دارم رانندگی می‌کنم، چه بلائی سر من میاری

 




نوشته شدهدو شنبه 26 دی 1390برچسب:, توسط Bahare

به خاطر روی زیبای تو بود       
که نگاهم به روی هیچ کس خیره نماند           

   
به خاطر دستان پر مهر و گرم تو بود                     
که دست هیچ کس را در هم نفشردم                        

    
به خاطر حرفهای عاشقانه تو بود                                   
که حرفهای هیچ کس را باورنداشتم                                        

  
به خاطر دل پاک تو بود                                                 
که پاکی باران را درک نکردم                                                 

       
به خاطر عشق بی ریای تو بود                                                               
که عشق هیچ کس را بی ریا ندانستم                                                                  

    
به خاطر صدای دلنشین تو بود                                                                             
که حتی صدای هزار نی روی دلم ننشست                                                                                   

 
و به خاطر خود تو بود                                                                                           
فقط به خاطر تو

 




نوشته شدهدو شنبه 26 دی 1390برچسب:, توسط Bahare

پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم

دختر لبخندی زد و گفت ممنونم

..
تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد

..
حال دختر خوب نبود

..
نیاز فوری به قلب داشت

..
از پسر خبری نبود

..
دختر با خودش میگفت :میدونی که من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی

..
ولی این بود اون حرفات

حتی برای دیدنم هم نیومدی

..
شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم

آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

..
چشمانش را باز کرد

.
دکتر بالای سرش بود

به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟

.
دکتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده

!..
شما باید استراحت کنید..درضمن این نامه برای شماست

:
دختر نامه رو برداشت.اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد. بازش کرد و درون آن چنین نوشته شده بود



سلام عزیزم

.
الان که این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام

..
از دستم ناراحت نباش که بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری که قلبمو بهت بدم

..
پس نیومدم تا بتونم این کارو انجام بدم

.
امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه

عاشقتم تا بینهایت

 




نوشته شدهچهار شنبه 21 دی 1390برچسب:, توسط Bahare

دختری ازدواج کرد و به خانه شوهر رفت ولی هرگز نمی توانست با مادرشوهرش کنار بیاید و هر روز با هم جرو بحث می کردند

!
عاقبت یک روز دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد تا سمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد

،داروساز گفت اگر سم خطرناکی به او بدهد و مادر شوهرش کشته شود، همه به او شک خواهند برد

پس معجونی به دختر داد و گفت که هر روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهر بریزد تا سم معجون کم کم در او اثر کند و او را بکشد

.
و توصیه کرد تا در این مدت با مادر شوهر مدارا کند تا کسی به او شک نکند

.
دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقـداری از آن را در غـذای مادر شوهـر می ریخت و با مهربانی به او می داد

:
هفته ها گذشت و با مهر و محبت عروس، اخلاق مادر شوهر هم بهتر و بهتر شد تا آنجا که یک روز دختر نزد داروساز رفت و به او گفت

.
آقای دکتر عزیز، دیگر از مادر شوهرم متنفر نیستم

.
حالا او را مانند مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمی خواهد که بمیرد، خواهش می کنم داروی دیگری به من بدهید تا سم را از بدنش خارج کند

:
داروساز لبخندی زد و گفت

.
دخترم ، نگران نباش. آن معجونی که به تو دادم سم نبود بلکه سم در ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادر شوهرت از بین رفته است

 




نوشته شدهچهار شنبه 21 دی 1390برچسب:, توسط Bahare

در کشور ژاپن مرد میلیونری زندگی می کرد که از درد چشم خواب به چشم نداشت و برای مداوای چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را بخود تزریق کرده بود

اما نتیجه چندانی نگرفته بود .پس از مشاوره فراوان با پزشکان و متخصصان زیاد درمان درد خود را مراجعه به یک راهب مقدس و شناخته شده می بیند

.به راهب مراجعه می کند و راهب نیز پس از معاینه وی به او پیشنهاد می دهد که مدتی به هیچ رنگی بجز رنگ سبز نگاه نکند

.او پس از بازگشت از نزد راهب به تمام مستخدمین خود دستور میدهد با خرید بشکه های رنگ سبز تمام خانه را با سبز رنگ آمیزی کند

همینطور تمام اسباب و اثاثیه خانه را با همین رنگ عوض میکند. پس از مدتی رنگ ماشین ، ست لباس اعضای خانواده و مستخدمین و هر آنچه به چشم می آید را به رنگ سبز و ترکیبات آن تغییر میدهد و البته چشم دردش هم تسکین می یابد.

بعد از مدتی مرد میلیونر برای تشکر از راهب وی را به منزلش دعوت می نماید. راهب نیز که با لباس نارنجی رنگ به منزل او وارد میشود متوجه میشود که باید لباسش را عوض کرده و خرقه ای به رنگ سبز به تن کند.

او نیز چنین کرده و وقتی به محضر بیمارش میرسد از او می پرسد آیا چشم دردش تسکین یافته ؟

مرد ثروتمند نیز تشکر کرده و میگوید :” بله . اما این گرانترین مداوایی بود که تاکنون داشته

.مرد راهب با تعجب به بیمارش می گوید بالعکس این ارزانترین نسخه ای بوده که تاکنون تجویز کرده ام. برای مداوای چشم دردتان، تنها کافی بود عینکی با شیشه سبز خریداری کنید و هیچ نیازی به این همه مخارج نبود

.برای این کار نمیتوانی تمام دنیا را تغییر دهی ، بلکه با تغییر چشم اندازت میتوانی دنیا را به کام خود درآوری

!!تغییر دنیا کار احمقانه ای است اما تغییر چشم اندازمان ارزانترین و موثرترین روش میباشد. آسان بیندیش راحت زندگی کن




نوشته شدهچهار شنبه 21 دی 1390برچسب:, توسط Bahare
   سنجش


پسر کوچکی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد

.
بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره

.
مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می داد

پسرک پرسید: «خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن های حیاط خانه تان را به من بسپارید؟»

.
زن پاسخ داد: «کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد

.
پسرک گفت: «خانم، من این کار را با نصف قیمتی که او می دهد انجام خواهم داد

.
زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است

:
پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد

.
خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می کنم

.
در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت

.
مجددا زن پاسخش منفی بود

.
پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت

:
مغازه دار که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت

«
پسر…، از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری به تو بدهم»

:
پسر جوان جواب داد

«
نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم را می سنجیدم. من همان کسی هستم که برای این خانم کار می کند»

 




نوشته شدهچهار شنبه 21 دی 1390برچسب:, توسط Bahare

يادمان نرود
با آمدن زمستان اجاق خاطره ها را
روشن بگذاريم تا دچار سردي
فاصله ها نشويم ... /...

 پ.ن : سلام به دوستان عزیز خودم.به صد یلدا الهی زنده باشین، انار و انگور خورده باشین . اگر یلدای دیگر من نباشم شماها باشینو باشینو باشین .این هنداوه ناناز تقدیم نانازای من .آرزوهای رنگارنگ

model tazin mive shab yalda (2)

 

 




نوشته شدهچهار شنبه 1 دی 1390برچسب:, توسط Bahare



او خوشبخت بود. چون هيچ سؤالي نداشت. اما روزي سؤالي به سراغش آمد. و از آن پس خوشبختي ديگر، چيزي كوچك بود.
او از خدا معني زندگي را پرسيد. اما خدا جوابش را با سؤال خودش داد و گفت: ((اجابت تو همين سؤال توست. سؤالت را بگير و در دلت بكار و فراموش نكن كه اين دانه‌اي ا‌ست كه آب و نور مي‌خواهد.))

او سؤالش را كاشت. آبش داد و نورش داد و سؤالش جوانه ...زد و شكفت و ريشه كرد. ساقه و شاخه و برگ. و هر ساقه سؤالي شد و هرشاخه سؤالي و هر برگ سؤالي.
و او كه روزي تنها يك سؤال داشت؛ امروز درختي شد كه از هرسرانگشتش سؤالي آويخته بود. و هر برگ تازه، دردي تازه بود و هر باز كه ريشه فروتر مي‌رفت، درد او نيز عميق‌تر مي‌شد.
فرشته‌ها مي‌ترسيدند. فرشته‌ها از آن همه سؤال ريشه‌دار مي‌ترسيدند.
اما خدا مي‌گفت: «نترسيد، درخت او ميوه خواهد داد؛ و باري كه اين درخت مي‌آورد. معرفت است.
فصل‌ها گذشت و دردها گذشت و درخت او ميوه داد و بسياري آمدند و جوابهاي او را چيدند. اما دردل هر ميوه‌اي باز دانه‌اي بود و هر دانه آغاز درختي‌ست. پس هر كه ميوه‌اي را برد دردل خود بذر سؤال تازه‌اي را كاشت.


«
و اين قصه زندگي آدم‌هاست» اين را فرشته‌اي به فرشته‌اي ديگر گفت.

 

 




نوشته شدهچهار شنبه 1 دی 1390برچسب:, توسط Bahare

هر آدمی انسان نیست.

وقتی آدم ها انسان می شوند دیدن دارند!

آدم ها زندگی می کنند ، انسان ها زیبا زندگی می کنند!

آدم ها می شنوند ، انسان ها گوش می دهند!

آدم ها می بینند ، انسان ها نگاه می کنند!

آدم ها در فکر خودشان هستند ، انسان ها به دیگران هم فکر می کنند!

آدم ها به نفس کشیدن فکر می کنند ، انسان ها به استفاده از هر نفس!

آدم ها می خواهند شاد باشند ، انسان ها می خواهند درست شادی کنند!

آدم ها اسم اشرف مخلوقات را دارند ، انسان ها اعمال اشرف مخلوقات را انجام می دهند!

آدم ها انتخاب کردند که آدم بمانند ، انسان ها تغییر کردن را پذیرفتند تا انسان شدند!

آدم ها می توانند انسان شوند ، انسان ها در ابتدا آدم بودند!

آدم ها ... انسان ها ...

آدم ها آدم اند ، انسان ها انسان!

 




نوشته شدهچهار شنبه 1 دی 1390برچسب:, توسط Bahare

 

دانه‌دانه‌ اشك‌هايمان‌ را پاك‌ مي‌كني‌ و يكي‌يكي‌ غصه‌ها را از توي‌ دلمان‌ برمي‌داري،

گره‌ تك‌تك‌ بغض‌هايمان‌ را باز مي‌كني‌ و دل‌ شكسته‌مان‌ را بند مي‌زني،

سنگيني‌ها را برمي‌داري‌ و جايش‌ سبكي‌ مي‌گذاري‌ و راحتي؛

بيشتر از تلاشمان‌ خوشبختي‌ مي‌دهي‌ و بيشتر از لب‌ها، لبخند،

خواب‌هايمان‌ را تعبير مي‌كني‌ و دعاهايمان‌ را مستجاب‌ و آرزوهايمان‌ را برآورده،

قهرها را آشتي‌ مي‌كني‌ و سخت‌ها را آسان.

تلخ‌ها را شيرين‌ مي‌كني‌ و دردها را درمان،

نااميدها، اميد مي‌شود و سياه‌ها سفيد سفيد...

 




نوشته شدهچهار شنبه 1 دی 1390برچسب:, توسط Bahare
   ...


 

 
وقتي‌ نمي‌توانيم‌ اشك‌هايمان‌ را پشت‌ پلك‌هايمان‌ مخفي‌ كنيم‌
و بغض‌هايمان‌ پشت‌ سر هم‌ مي‌شكند،
وقتي‌ احساس‌ مي‌كنيم‌ بدبختي‌ها بيشتر از سهم‌مان‌ است‌ و رنج‌ها بيشتر از صبرمان؛
وقتي‌ اميدها ته‌ مي‌كشد و انتظارها به‌ سر نمي‌رسد،
وقتي‌ طاقتمان‌ طاق‌ مي‌شود و تحملمان‌ تمام...
 
*************************
 
آن‌ وقت‌ است‌ كه‌ مطمئنيم‌ به‌ تو احتياج‌ داريم‌ و مطمئنيم‌ كه‌ تو،
فقط‌ تويي‌ كه‌ كمكمان‌ مي‌كني...
آن‌ وقت‌ است‌ كه‌ تو را صدا مي‌كنيم، تو را مي‌خوانيم.
آن‌ وقت‌ است‌ كه‌ تو را آه‌ مي‌كشيم، تو را گريه‌ مي‌كنيم، تو را نفس‌ مي‌كشيم.

 




نوشته شدهچهار شنبه 1 دی 1390برچسب:, توسط Bahare

زن و شوهر جوانی سوار بر موتور سیکلت در دل شب می راندند . آنها از صمیم قلب یکدیگر را دوست داشتند .

زن جوان : یواشتر برو من می ترسم .

مرد جوان : نه ، اینجوری خیلی بهتره !

زن جوان : خواهش می کنم ، من خیلی می ترسم .

مرد جوان : خوب ، اما اول باید بگی دوستم داری .

زن جوان : دوستت دارم ، حالا می شه یواشتر برونی .

مرد جوان : مرا محکم بگیر .

زن جوان : خوب ، حالا می شه یواشتر برونی ؟

مرد جوان : باشه ، به شرط اینکه کلاه کاسکت را برداری و روی سرت بذاری ، آخه نمی تونم راحت برونم ، اذیتم می کنه .

روز بعد روزنامه ها نوشنتد .برخورد یک موتورسیکلت با ساختمانی حادثه آفرید . در این سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد ، یک از دو سرنشین زنده ماند و دیگری در گذشت .

مرد جوان از بریدن ترمز آگاهی یافته بود پس بدون اینکه زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت و خواست برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند و این است عشق واقعی ، عشق زیبا .




نوشته شدهچهار شنبه 1 دی 1390برچسب:, توسط Bahare

عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،
بلکه نداشتن کسی است که الفبای دوست داشتن را برایت تکرار کند و تو از او رسم محبت بیاموزی .


عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،
بلکه گذاشتن سدی در برابر رودی است که از چشمانت جاری است.


عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،
بلکه پنهان کردن قلبی است که به اسفناک ترین حالت شکسته شده .


عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،
بلکه نداشتن شانه های محکمی است که بتوانی به آن ها تکیه کنی و از غم زندگی برایش اشک بریزی .


عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،
بلکه ناتمام ماندن قشنگترین داستان زندگی است که مجبوری آخرش را با جدائی به سرانجام رسانی .


عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،
بلکه نداشتن یک همراه واقعی است که در سخت ترین شرایط همدم تو باشد .


عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،
بلکه به دست فراموشی سپردن قشنگ ترین احساس زندگی است .


عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،
بلکه یخ بستن وجود آدم ها و بستن چشمها است.




نوشته شدهشنبه 26 آذر 1390برچسب:, توسط Bahare

«ازدواج وسیله‌ای است برای فرار از ترس تغییر، ازدواج وسیله‌ای است تا پیوند را تثبیت کنی. اما عشق چنان پدیده‌ای است که به محض تلاش برای تثبیت آن، خواهد مرد. ایستایی در عشق همان و نابودی عشق همان. عشق واقعی تنهایی را به یگانگی مبدل می‌سازد.»

«اگر ایجاد پیوند آزاد باشد، با آزادی همراه باشد، شادی از راه خواهد رسید، چون آزادی ارزش غایی است، چیزی از آن بالاتر نیست. اگر عشق تو سوی آزادی رهنمونت کند، عشق تو عین برکت است، و اگر سوی بردگی براندت نه برکت که لعنت است.»

«اگر دیگری را دوست می‌داری، اگر می‌خواهی یاریش کنی، کمک کن تا یگانه شود. نه نباید او را اشباع کنی. تلاش نکن با حضور خود بگونه‌ای او را کامل کنی. دیگری را کمک کن تا یگانه شود. چنان سیراب از وجود خود که نیازی به حضور تو نباشد.»

«انسان عاشق هرگز به کسی خشم نمی‌ورزد، چون در واقع وابسته به دیگری نیست. او می‌تواند در تنهایی نیز شاد باشد... البته او باز شادی خود را با دیگری تقسیم می‌کند ولی دیگر به کسی وابسته نیست. اکنون دیگر رابطه وابستگی برقرار نیست؛ این پیوند است، پیوند وابستگی متقابل.»

«با عاشق‌شدن، کودک باقی خواهی ماند؛ و با عروج در عشق، به بلوغ دست خواهی یافت.»

«بزرگ‌ترین معجزه در جهان آن است که تو هستی، من هستم. بودن بزرگ‌ترین معجزه‌است و مکاشفه درهای این معجزه بزرگ را برویت می‌گشاید.»

«تمام تاکید من نه بر اسم‌ها که بر افعال است؛ تا می‌توانی از اسم‌ها حذر کن. این‌کار در زبان امکان‌پذیر نیست، ولی در عرصه زندگی می‌توانی. چه، زندگی خود یک فعل است. زندگی یک اسم نیست، واقعاً «زندگی‌کردن» است و نه «زندگی». عشق نیست، عشق‌ورزیدن است. پیوند نیست، پیوند‌یافتن است. ترانه نیست، ترانه‌خواندن است. رقصنیست، رقصیدن است.»

«حیرت خواهی کرد، که اگر خود را دوست بداری، دیگران نیز دوستت خواهند داشت. هیچکس کسی را که خود را دوست نمی‌دارد، دوست ندارد. اگر نمی‌توانی به خود عشقبورزی، چه کس دیگری به این کار اهمیت خواهد داد؟»

«دوستی به پیوند می‌انجامد، ثابت می‌ماند، صمیمیت بیشتر جاری است، و سیال. دوستی یک رابطه‌است، صمیمیت حالتی از وجود توست. صمیمی هستی، با کدام و چه کسی، ابداً مهم نیست.»

«دوستی خالص‌ترین عشق است. دوستی والاترین صورت عشق است جایی که چیزی نمی‌خواهی، شرطی قائل نمی‌شوی، جایی که ایثار کردن عین لذت است. یکی بسیار نصیب می‌برد، اما این اصل نیست، این نصیب خودبه‌خود پیش می‌آید. انسان نیاموخته است که زیبایی‌های تنهایی را دریابد. او همیشه آوارهٔ جستن نوعی پیوند است، می‌خواهد با کسی باشد – با یک دوست، با یک پدر، با یک همسر، با یک فرزند، با یکی و کسی... اما نیاز اساسی آن است که به گونه‌ای فراموش کنی که تنهایی.»

 




نوشته شدهدو شنبه 21 آذر 1390برچسب:, توسط Bahare

اين ماجراي واقعي در مورد شخصي به نام نظرعلي طالقاني است که در زمان ناصرالدين شاه طلبه اي در مدرسه ي مروي تهران بود و بسيار بسيار آدم فقيري بود. آن قدر فقير بود که شب ها مي رفت دوروبر حجره هاي طلبه ها مي گشت و از توي آشغال هاي آن ها چيزي براي خوردن پيدا مي کرد.يک روز نظرعلي به ذهنش مي رسد که براي خدا نامه اي بنويسد.نامه ي او در موزه ي گلستان تهران تحت عنوان "نامه اي به خدا" نگهداري مي شود.

مضمون اين نامه :

 

بسم الله الرحمن الرحيم

خدمت جناب خدا !

سلام عليکم ،اينجانب بنده ي شما هستم.

از آن جا که شما در قران فرموده ايد :

"ومامن دابه في الارض الا علي الله رزقها"

«هيچ موجودزنده اي نيست الا اينکه روزي او بر عهده ي من است.»من هم جنبنده اي هستم از جنبندگان شما روي زمين.

در جاي ديگر از قران فرموده ايد :

"ان الله لا يخلف الميعاد"

مسلما خدا خلف وعده نميکند.

بنابراين اينجانب به جيزهاي زير نياز دارم :

۱ - همسري زيبا ومتدين

۲ -  خانه اي وسيع

 ۳يک خادم 

 ۴ -  يک کالسکه و سورچي  

۵ -  يک باغ 

۶ -  مقداري پول براي تجارت

۷ -  لطفا بعد از هماهنگي به من اطلاع دهيد.

مدرسه مروي-حجره ي شماره ي ۱۶- نظرعلي طالقاني

نظرعلي بعد از نوشتن .....

نامه با خودش فکر کرد که نامه را کجا بگذارم؟ مي گويد،مسجد خانه ي خداست.پس بهتره بگذارمش توي مسجد. مي رود به مسجد امام در بازار تهران( شاه آن زمان) نامه را در مسجد در يک سوراخ قايم ميکنه و با خودش ميگه: حتما خدا پيداش ميکنه! او نامه را پنجشنبه در مسجد مي ذاره. صبح جمعه ناصرالدين شاه با درباري ها مي خواسته به شکار بره. کاروان او ازجلوي مسجد مي گذشته، از آن جا که به قول پروين اعتصامي

"نقش هستي نقشي از ايوان ماست     آب و باد وخاک سرگردان ماست"

ناگهان به اذن خدا يک بادتندي شروع به وزيدن مي کنه نامه ي نظرعلي را روي پاي ناصرالدين شاه مي اندازه. ناصرالدين شاه نامه را مي خواند و دستور مي دهد که کاروان به کاخ برگردد. او يک پيک به مدرسه ي مروي مي فرستد، و نظرعلي را به کاخ فرا مي خواند. وقتي نظرعلي را به کاخ آوردند ،دستور مي دهد همه وزايش جمع شوند و مي گويد: نامه اي که براي خدا نوشته بودند،ايشان به ما حواله فرمودند .پس ما بايد انجامش دهيم. و دستور مي دهد همه ي خواسته هاي نظرعلي يک به يک اجراء شود. 




نوشته شدهدو شنبه 21 آذر 1390برچسب:, توسط Bahare

 زندگی یک مشکل است با آن روبرو شو.
زندگی یک معادله است موازنه کن.
زندگی یک معما است آن را حل کن.
زندگی یک تجربه است آن را مرور کن.
زندگی یک مبارزه است قبول کن.
زندگی یک کشتی است با آن دریا نوردی کن.
زندگی یک سوال است آن را جواب بده.
زندگی یک موفقیت است لذت ببر.
زندگی یک بازی است برنده و پیروز شو.
زندگی یک هدیه است آن را دریافت کن.
زندگی دعا است آن را مرتب بخوان.
زندگی درد است آن را تحمل کن.
زندگی یک دوربین است سعی کن با صورت خندان و شاد با آن روبرو بشی .
زندگی هدیه ای است که خدا در هنگام تولد به ما تقدیم می کند.
زندگی آغاز یک راه است بسوی افتخار و سربلندی، یا انحراف و سرافکندگی.
زندگی پرواز است به سوی پیشرفت و روشنایی.
زندگی جوانه زدن است به امید درختی تناور و پر از میوه.
زندگی گرچه یک آغاز است ولی پایان آن نامعلوم و رویایی است.
زندگی یعنی عشق، اراده، امید و توکل.
زندگی مانند پلی است برای نزدیک شدن به خدا.
زندگی به کوه بلندی می ماند آن را فتح کن.
زندگی برای هر انسانی آینه اخوت می باشد.
زندگی شاخه گل است آن را پرپر نکنید.
زندگی را اگر با خدا در نظر بگیری همیشه با عزت و سربلندی همراه خواهد بود.
زندگی زیبایی و لذت بردن از نعمت های الهی است.
زندگی یعنی کمک کردن و یاری دیگران در سخت ترین شرایط که برای آنان پیش می آید.
زندگی دشتی است که سبزه های آن نمایانگر زیبایی اند و دریایش نشان از عمر دارد بلندیهای آن شدائد زندگی است و سرانجام پاییزش فانی بودن این دنیا را به نمایش میگذارد.
زندگی روشن ترین تفسیر خداست.
زندگی گاهواره ای است که لالایی عشق را می سراید.
زندگی زیباست اگر زیبا ببینیم.
زندگی عینی ترین، ملموس ترین و واقعی ترین جلوه حیات است.
زندگی غزلی است که مطلعش تجربه است.
زندگی نهالی است که با صبر بار می دهد.
زندگی اندوخته ای است که زندگان قدرش نشناسند.
زندگی همان است که می اندیشی.
زندگی پازلی از ترکیب همین ثانیه هاست.
زندگی دایره ای است که به شعاع همت فرد رسم شده است.
زندگی سالی است که هزار فصل دارد.
زندگی عملی است که به توان بی نهایت تجربه می شود.
زندگی عمارتی است که سازنده اش سخت کو شانند.
زندگی بهشتی است که تو سازنده ی آنی.
زندگی نارگیلی است که پوشش سخت و درونش شیرین است.
زندگی فیلمی است که کارگردانی اش به دست ماست.
زندگی ماحصل تلاش امروز است.
زندگی فرمانروایی بر سرنوشت است.
زندگی کاشت صداقت، و برداشت موفقیت است.
زندگی لیموناد است، شیرینش را انتخاب کن.
زندگی همین ساعات شیرینی است که سریع می گذرند.
زندگی بالندگی است، پس درنگ مکن.
زندگی نتیجه ای است که از حل معمای ثانیه ها حاصل می گردد.
زندگی تمرین صبوری است.
زندگی زیباترین شاهکار حق در عرصه خلقت است.
زندگی کاشتن ثانیه هاست پس بهترین ثانیه ها را بکار.
زندگی قدر و قیمت توست، غنیمتش شمار.
زندگی عرصه کارزار است، مردانه در آن قدم بگذار.
زندگی یک تعالی به قدر همت است.
زندگی برد و باخت نیست، بردن در عین باختن است.
زندگی الهام است برای آنان که جهت زیستن برانگیخته شده اند.
زندگی بازاری است که متاعش عمر آدمی است.
زندگی ترکیبی از تنوع است، پس متنوع اش ساز.
زندگی شهد گلی است که زنبور زمانه آن را می مکد.
زندگی تئاتری است در حد واقعیت و ما بازیگران واقعی این تئاتر هستیم.
زندگی راه است، ایمان و اندیشه راهنمای آن.
زندگی تکثیر ثروتی است که نامش محبت است.

و چه زیبا :
مفهوم 
زندگی در نهاد خودش نهفته است، زندگی شعله شمعی است در بزم وجود، که به نسیم مژه بر هم زدنی خاموش است ...

و در آخر:
زندگی با همه ناملایمات اش دوست داشتنی است چون هدیه ای از جانب پروردگار است ...




نوشته شدهدو شنبه 21 آذر 1390برچسب:, توسط Bahare
   دعا


آنگاه که غرور کسی را له می کنی،
آنگاه که کاخ
آرزوهای کسی را ویران می کنی،
آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنی،
آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری ،
آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا صدای خرد شدن غرورش را نشنوی،
آنگاه که خدا را می بینی و بنده
خدا را نادیده می گیری ،
می خواهم بدانم،
دستانت رابسوی کدام آسمان دراز می کنی تابرای
خوشبختی خودت
دعا کنی؟

 




نوشته شدهدو شنبه 21 آذر 1390برچسب:, توسط Bahare
.: Weblog Themes By www.NazTarin.com :.